کد مطلب:129914 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:139

فرستاده ی پادشاه روم در مجلس یزید
سبط ابن جوزی از عبید بن عمیر نقل می كند كه گفت: فرستاده ی قیصر روم كه در مجلس یزید حاضر بود به وی گفت: این سر كیست؟ گفت: سر حسین (ع). گفت: حسین (ع) كیست؟ گفت: پسر فاطمه (س). گفت: فاطمه (س) كیست؟ گفت: دختر محمد (ص).


گفت: پیامبرتان؟ گفت: بلی. گفت: پدرش كیست؟ گفت: علی بن ابی طالب (ع). گفت: علی بن ابی طالب (ع) كیست؟ گفت: پسرعموی پیامبرمان. گفت: مرگ بر شما با این دینی كه دارید. به حق مسیح سوگند كه شما هیچ چیز را پاس نمی دارید. نزد ما، در یكی از جزیره ها دیری است كه سم خری كه عیسی بر آن سوار شده در آنجا است. ما همه ساله از جای جای زمین به زیارت آن دیر می رویم، برایش نذر می كنیم، و همان طور كه شما كعبه ی تان را احترام می كنید، ما نیز احترامش می كنیم. من گواهی می دهم كه شما بر باطل هستید؛ آن گاه برخاست و دیگر نزد یزید باز نگشت. [1] .

خوارزمی همین ماجرا را با تفصیل بیشتر از امام زین العابدین (ع) نقل می كند كه فرمود: هنگامی كه سر حسین (ع) را نزد یزید آوردند مجالس شرابخواری برپا كرد؛ و سر را پیش خود می گذاشت و شراب می نوشید. روزی فرستاده ی پادشاه روم را - كه از اشراف و بزرگان آن سرزمین بود - در مجلس خویش حاضر ساخت. فرستاده گفت: ای پادشاه عرب، این سر كیست؟ گفت: تو را با این سر چه كار است؟ گفت: پس از آنكه بازگردم، پادشاه ما از هر چه دیده ام از من می پرسد؛ و من دوست دارم كه داستان این سر را برایش باز گویم تا او نیز در این شادمانی و خوشحالی با تو شریك گردد. یزید گفت: این سر حسین بن علی بن ابی طالب (ع) است. گفت: مادرش كیست؟ گفت: فاطمه ی زهرا (س). گفت: دختر چه كسی؟ گفت: دختر پیامبر خدا (ص). فرستاده گفت: لعنت بر تو و بر دینی كه تو داری. هر دینی از دین تو بهتر است. بدان كه من از نوادگان داودم و میان من و او پدران بسیاری فاصله است. با وجود این، مسیحیان مرا احترام می كنند و خاك پایم را برای تبرك برمی دارند. به خاطر اینكه نوه ی داود هستم. ولی شما فرزند دختر رسول خدا (ص) را می كشید! در حالی كه میان او و پیامبر جز یك مادر فاصله نیست. این چه دینی است؟! فرستاده سپس گفت: ای یزید، آیا داستان كنیسه ی حافر را شنیده ای؟ گفت: بگو تا بشنوم! گفت: میان عمان و چین دریایی است به طول یك سال راه كه هیچ نشانی از آبادی در آن دیده نمی شود، مگر یك شهر در میان آب به طول و عرض هشتاد فرسخ.


در روی زمین، شهری بزرگ تر از آن نیست و از آنجا كافور، یاقوت و عنبر می آورند و درختانشان عود است. این شهر به دست مسیحیان است و هیچ پادشاهی در آنجا حكومتی ندارد. در این شهر كنیسه های بسیاری است كه بزرگترینشان كنیسه ی حافر است. در محراب این كنیسه، ظرفی است طلایی و درونش سمی نهاده است كه گویند آن سم چارپای سواری حضرت عیسی (ع) است. گرد این ظرف؛ طلا، جواهر، دیبا و ابریشم تزیین شده است. همه ساله شمار بسیاری از مسیحیان به آنجا می روند و بر گردش طواف و آن را زیارت می كنند و می بوسند و به بركت آن از خداوند حاجت می طلبند. این است رفتار مسیحیان؛ سمی كه می پندارند از آن چارپای سواری حضرت عیسی (ع) است. اما شما دختر پیامبرتان را می كشید. نفرین بر شما و بر دین شما!

یزید گفت: این نصرانی را بكشید. زیرا چون به كشورش برگردد، ما را رسوا می كند و از ما بد می گوید؛ و جلادان آهنگ كشتن او كردند. مرد مسیحی كه خود را در آستانه ی كشتن دید گفت: ای یزید، آیا قصد كشتن مرا داری؟ گفت: آری. گفت: بدان كه من دیشب پیامبرتان را به خواب دیدم كه به من گفت: ای مرد نصرانی، تو اهل بهشتی! من از سخن او به شگفت آمدم تا اینكه این قصه برایم پیش آمد. اینك گواهی می دهم: لا اله الا الله، محمد رسول الله (ص)، سپس آن سر شریف را در آغوش كشید و آغاز به گریستن كرد تا آنكه به قتل رسید. [2] .

آن گاه خوارزمی می نویسد: مجدالائمه سرخسكی از ابی عبدالله حداد نقل می كند كه مرد نصرانی شمشیر كشید و به قصد زدن یزید به او حمله ور شد. اما خدمتكاران جلوی او را گرفتند و او را كشتند؛ و او در آن حال می گفت: شهادت، شهادت. [3] .

چه خوب نقل كرده است ابن شهر آشوب از یكی از شاعران عرب:

وای از شرمساری اسلام در برابر مخالفانش؛ كه با معایب و لغزش ها بر او چیره گشتند؛


خاندان عزیر خرش را احترام می كنند و به خاطر ترمیم سم رستگاری می بینند؛

و شمشیرهای شما، برای خشنودی یزید فاجر به خون پسر دختر پیامبرتان آغشته است. [4] .


[1] تذكرة الخواص، ص 263.

[2] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 72؛ مثيرالاحزان، ص 103؛ الملهوف، ص 221؛ تسلية المجالس، ج 2، ص 397؛ بحارالانوار، ج 45، ص 189؛ عوالم العلوم، ج 17؛ ص 418.

[3] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 72.

[4] المناقب، ج 4، ص 123.